مَدرِسهٔ مَشق

۰۲۱۸۸۹۳۵۲۸۳ - ۰۹۱۹۸۲۶۴۴۹۴  |    mashghschool@gmail.com

ویژگی تصویر

مدرسۀ مشق

کاتب‌کُشان – در هوای هوشنگ گلشیری

س- سابقۀ عضویت و ارتباط خود را با احزاب و دستجات سیاسی توضیح دهید.

ج- در حال حاضر عضو هیچ حزب و دستۀ سیاسی نیستم. سال‌های جوانی تفنّنی با سیاست کرده‌ام، تاوانش را داده‌ام و الان سال‌هاست با آن طایفه مراوده‌ای ندارم.

س- در پاسخ دادن به سوالات، مختصرنویسی نکنید. در متن‌هایی که با دوستانتان می‌نویسید و امضا می‌کنید، معمولاً این قدر جمع و جور حرف نمی‌زنید.

ج-نخواستم درازگویی کنم. ذهنم آرام ندارد. خودم هم گاهی جا می‌مانم.

س- در نوشته‌هایتان ابهام و پیچیدگی فراوان است. فکر می‌کنید هرچه قدر پیچیده‌تر بنویسید هنرمندترید؟

ج- توضیح بدهم؟

س-بله.

ج- در شهری بالیده‌ام که آدم‌ها چیزهایی را از هم مخفی می‌کنند، گاهی بدون هیچ دلیل خاصی. لابد می‌دانید البته، در بچّگی مهمان نخل‌ها و هوای داغِ آمیخته به نفس‌های نفت بودم. آنجا داد و فریاد زیاد بود. عرق می‌ریختیم. همان‌ جا اولین معاشقه‌های پنهان با سیاست شروع شد، روی خاک تفتیده و آغشته به نفس‌های نفت. همان وقت‌ها هم خیال می‌کردم چیزهایی را می‌بینم که دیگران نمی‌بینند.

بعدها که مهمان کاشی‌های آبی شدم همراه با خانواده‌ای که بازنشستگی را تمرین می‌کرد، پیش عمّه‌ها و پسرعمّه‌ها و فک و فامیل پدر کم کم یاد گرفتم که پستوهای ممنوع چه‌قدر مهمّ‌اند. دو چیز را با هم می‌آموختم: سرک کشیدن به پستوهای دیگران و ساختن پستوهای خودم! فکر کنم از همان وقت‌ها به سرم زد که: همیشه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. مطمئن نیستم، امّا… چرا، خیال می‌کنم از همسایگی با کاشی‌های آبی شروع شد. کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود. من نمی‌توانستم به چیزهایی که می‌بینم اعتماد کنم. پردۀ مِه از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رفت. توی پستوها سرک می‌کشیدم و دیوارهای پستوی خودم را قطورتر می‌کردم. سوال‌هایی دربارۀ شب عروسی مادرم می‌پرسیدم که عرق به پیشانی‌اش می‌آورد. می‌گفت: این‌ها را می‌خواهی چه کنی؟ نمی‌گفتم برای داستان می‌خواهم، که واویلا می‌شد. می‌گفتم: همین طوری… می‌خواهم بفهمم بابا از چه جنس و جنَمی بود. یک بار به یکی از دوستان (خیال می‌کنم خودتان فرستاده بودیدش تا دربارۀ یکی از کتاب‌هایم چک و چانه بزنیم)… بله، به یکی از دوستان مشترک گفتم: «من دنیا را از پشت پردۀ مه و ابر می‌بینم. بویی می‌شنوم که نمی‌دانم از چیست. ولی دوستش ندارم. دوستش ندارم امّا گاهی فکر می‌کنم تمام عمر دنبالش رفته‌ام. بوی سرداب‌های اساطیر شاید.»

س-دوست مشترکمان چه واکنشی نشان داد؟

ج-هیچی! فقط تذکّر داد پایم را، یا پایمان را، از روی گاز برداریم.

س-خب، می‌فرمودید.

ج- من دنبال خودم می‌دویدم. هنوز هم می‌دوم. سیاست و حزب‌بازی از من می‌خواست قبول کنم دنیا با یک خط صاف به دو جبهه تقسیم می‌شود. من هرچه می‌دیدم و می‌بینم احساس می‌کنم یک چیزی آن پشت و پَسَل‌ها مخفی شده که من باید ازش سر دربیاورم. این را فکر کنم قبلاً توضیح داده‌ام.

من گرفتار این کوچه‌ها هستم. یک وقتی خواب دیدم دنبال همان بوی سردابه‌های اساطیری در کوچه‌های کاهگلی، نزدیک «میدان کهنه» می‌دوم. جلوی پایم را به زحمت می‌دیدم از پشت مه. به جستجوی بو رفتم تا رسیدم پای دو سه تا جنازه که عدّه‌ای دور تا دورشان نشسته ‌بودند و زار می‌زدند. از یکی‌شان پرسیدم: «این ها را کی کُشته؟!» گفت: «یواش! پشت سرت! گزمه‌ها!»

س-عجالتاً از دست‌رس خارج نشوید تا جلسۀ بعد.

**********************************************************************

… در اوراق نویافته چنین آمده ‌است که چون کاتب از زادبوم خویش آواره گشت به سبب آنکه ظنّ کفر و بددینی در باب وی می‌رفت، چندی به ری افتاد و چندی به بلخ و بامیان، لیک در هیچ دیار نمی‌یارست ماندن، که خلق بر او گرد می‌آمدند و او بر ایشان حکایات سَلَف همی‌خواند از آئین گبران و راه و رسم مجوسان… و بیم فتنه می‌رفت، پس عَوانان و گزمگانش می‌زدند و  از شهر برون می‌کردند و او راه بیابان می‌گرفت. و پیوسته با خلق حکایت از سواری می‌گفت که خواهد آمد… و گویند که این از حکایات گبران است در عهد کسری. والله اعلم.

امّا نخوانده‌ام در اوراق پیشین که خون کاتب چه کس ریخت و چگونه. در پاره‌ای از «دماء الکُتّاب» آمده ‌است: بر کفر او متّفق نبودند، لیک سخنش چنان بود که کس درنمی‌یافت امّا همه‌کس را جاذب بود. و گفتند العیاذ بالله وحی را مانَد،  هرچند کاتب خود دعوی پیغامبری نکرده بود. به کفر او متّفق نگشتند امّا از یاران او تنی چند بکشتند تا از شهر به در شد و بازش نیافتند …

و من خود به عهد شباب، بسیار کوشیدم بازجُستِ ایّام و سرانجامِ کاتب را، تا عاقبت یکی از یاران خبیر مرا گفت: بیش در این حدیث مپیچ، که خوفِ جان در میان است…

*********************************************************************

در کوچه‌های اطراف «میدان کهنه» می‌دوم، با بوی نفت و کاهگل. نباید به پشت سر نگاه کنم. پاهایم طاقت ندارد. از آن خاک تفتیده دویده‌ام تا این همه کاشی آبی. این همه سال بر کرانۀ این رود راه رفته‌ام، شادخواری کرده‌ام، داستان خوانده‌ام. در حیاط خانه نسترن داشتیم که پدر کاشته ‌بود. حالا برگ‌ریزان است، آذر است و هزار بار سردتر از دی. چرا این بوی لعنتی از دماغم بیرون نمی‌رود؟ نه، بوی نفت نیست. بوی خون توست که مرا تا اینجا آورده.

باورم نمی‌شود. پردۀ مه، پردۀ دودی که شصت سال نمی‌گذاشت دنیا را ببینم، نمی‌گذاشت آدم‌ها را ببینم، حالا کنار رفته. من رسیده‌ام بالای سر جنازۀ تو، جنازۀ شما. صدای قاری در صدای نوحه و نُدبه گم می‌شود. گورکنان مشغول کارند. صاف می‌بینم، بی هیچ ابهامی. تمام کاتبان، تمام گزمه‌ها، تمام عابران و زنان سیاه‌پوش را. دنیای من روشن شده ‌است بعد از این همه سال. حالا می‌فهمم این بوی عجیب از کجا بود و قرار بود مرا کجا بیاورد، تا کجا بکشاند. صدای هرچه کاتب بود، صدای هزار هزار ساله در سرم پیچید، از گلویم شکُفت، جوانه زد. انگار تمام خُم‌های درپوشیدۀ این هزار سال را شکسته باشند. کلام از من نبود، از دهان من بود امّا از من نبود. هرچه خون دیده بودیم، از تنۀ نخل‌ها، از آن خاک تفتیده جوشید، خودش را رساند به کاشی‌های آبی، راه ری را پیدا کرد، رسید پای جنازۀ تو. صدا صدای من نبود وقتی که نالیدم: «‌آن قدر عزا بر سرمان ریخته‌اند که…»

ارسال یک نظر

عضویت کاربر

بازنشانی کلمه عبور