تقاطع – به مناسبت شانزده آذر
سر تا پا خیس عرقم. خیس خونی که فراموش کرده ام از کجای این تن خسته همینطور راه افتاده، جاری شده، از زیر در عبور کرده، رسیده به جوی کنار خیابان و حالا دیگر خود آقای ادوارد براون هم بعد از این همه سال، از پشت این همه فاصله، امکان ندارد این خون را بر دامنم نبیند.
هجوم این سو و آن سویِ این حصارِ نرده ای یک لحظه نگذاشته آرام باشم. چرا هیچکس نمی فهمد عمری ازم گذشته؟ این همه آرزو، این همه فریاد، این همه آدم آمده اند و رفته اند، تنم را فتح کرده اند، بعد چه؟ یا در آغوشم به خاک افتاده اند و در بازوهای عاشقم جان سپرده اند، یا مانده اند، انگار که گویی تن و جان مرا طلبکارند یا… بعد از کام گرفتن رهایم کرده اند و حالا سالهاست از آن طرف اقیانوس برایم بوسه های آمیخته به نوستالژی می فرستند و همینطور که نشسته اند و برای نوههایشان چاخان می کنند، چشمکی هم به من می زنند، به یاد ایام خوش گذشته!
چهقدر صدا در گوشم می پیچد، صداها صداها در گوشم می پیچد. سُرخها و سیاهها می آیند. سرخها می روند، سرخها خون می شوند بر دامنم. سیاهها می مانند، خیمه می زنند بر این تن تبدارم. هر ظهر جمعه می آیند تا ثابت کنند مرا صیغه نود و نه ساله کرده اند. تا یادم بیاورند که با چادر سپید آمده ام، با کفن خواهم رفت.
هجوم این سو و آن سویِ این حصارِ نرده ای یک لحظه نگذاشته آرام باشم. چرا هیچکس نمی فهمد عمری ازم گذشته؟ این همه آرزو، این همه فریاد، این همه آدم آمده اند و رفته اند، تنم را فتح کرده اند، بعد چه؟
سفیدها و سرخها کنار هم بودند، کنار هم، دست در دست هم فریاد می زدند، سرود می خواندند زیر گوش من که آن روزها جوان بودم، حوصله داشتم و از تو چه پنهان، راستش من هم گاهی حرفهای زیبایشان را باور می کردم. آن روز گُرگرفته پائیز هم سرخ سرخ بودم انگار. یادم نیست دامنم سفید بود و خون که ریخت سرخ سرخ شد یا از همان اول سرخ پوشیده بودم. اما غوغا که برخاست و بوی دود که آمد، دانستم بیرون از این حصار، چشم دیدن ما را ندارند. از صورت سرخها خون می چکید اما هنوز مانده بود تا از نفس بیفتند.
برای خودم نشسته بودم و بدون سروصدا آرام آرام پیر می شدم. بیست و پنج سالی گذشته بود؛ نه من دیگر آنقدر خواستنی بودم نه خیابان دیگر آن جور در آتش هوس می سوخت. داشتم برای خودم این گوشه پیر می شدم که باز آمدند. این بار سرخها و سیاهها دستشان در دست هم بود، با هم می خواندند. من هرچه پیرتر شدم گوشهایم تیزتر شد. گاهی می شنیدم که کلماتشان یکی نیست، اما آن قدر بلند فریاد می کشیدند که همه تفاوتها در این حجم عربده غرق می شد. من ته دلم می دانستم یک روز به همین زودیها دوباره دامنم خونی می شود. تا… صدای پر کردن خشاب آمد.
سرخها روی دستم پرپر می زدند، سیاهها می کوبیدند، می دریدند و مرا ذره ذره فتح می کردند… صیغه نود و نه ساله. با چادر سفید آمده بودم، کفن نداشتم، چادر سیاه به تن کردم این همه سال.
کناره های دامنم که سبز شد بعدِ سالها، دیگر چروکیده بودم، اما چه خواستنی بود این رنگ! آتش تنم فرو نشسته بود. دیگر حسابی جا افتاده بودم وقتی که میزبان این سبزه ها شده بودم. کِی آمده بودند؟ نمی دانستم. فقط یادم هست دوباره باورم شده بود که شاید کسی مرا برای خودم بخواهد، یا دستِکم با زخمهای این سالهایم مهربانتر باشد. چند روزی خوش بودیم تا باز آمدند. من راستش بس که خون دیده بودم دیگر چیزی حس نمی کردم. زخم روی زخم انباشته می شد و من می دیدم که رنگ آشنایم را پاک می کنند و من دیگر حال ضجّه زدن هم برایم باقی نمانده بود.
این روزها دیگر رنگها را از هم تشخیص نمی دهم، اما گوشهایم تیز تیز است. رنگها درهم و برهم است اما من کلمات را جدا از هم می شنوم؛ آشنا نیست. دیگر به سرمای پیری عادت کرده ام. فقط با خودم می گویم کاش دوباره هوس بیدار نشود! این آزمون ورای طاقت من است. من که این همه سال این همه رنگ دیده ام، رخت عزا پوشیده ام، من که این همه سال پایِ رفتن نداشته ام، پاگیر بوده ام به میزبانیِ این همه رنگ در تقاطع شانزده آذر و انقلاب.