مَدرِسهٔ مَشق

۰۲۱۸۸۹۳۵۲۸۳ - ۰۹۱۹۸۲۶۴۴۹۴  |    mashghschool@gmail.com

ویژگی تصویر

مدرسۀ مشق

تقاطع – به مناسبت شانزده آذر

سر تا پا خیس عرقم. خیس خونی که فراموش کرده­ ام از کجای این تن خسته همین­طور راه افتاده، جاری شده، از زیر در عبور کرده، رسیده به جوی کنار خیابان و حالا دیگر خود آقای ادوارد براون هم بعد از این همه سال، از پشت این همه فاصله، امکان ندارد این خون را بر دامنم نبیند.

هجوم این سو و آن سویِ این حصارِ نرده­ ای یک لحظه نگذاشته آرام باشم. چرا هیچ­کس نمی ­فهمد عمری ازم گذشته؟ این همه آرزو، این همه فریاد، این همه آدم آمده ­اند و رفته ­اند، تنم را فتح کرده ­اند، بعد چه؟ یا در آغوشم به خاک افتاده ­اند و در بازوهای عاشقم جان سپرده­ اند، یا مانده ­اند، انگار که گویی تن و جان مرا طلبکارند یا… بعد از کام گرفتن رهایم کرده­ اند و حالا سال­هاست از آن طرف اقیانوس برایم بوسه ­های آمیخته به نوستالژی می ­فرستند و همین‌طور که نشسته ­اند و برای نوه‌هایشان چاخان می­ کنند، چشمکی هم به من می­ زنند، به یاد ایام خوش گذشته!

چه‌قدر صدا در گوشم می ­پیچد، صداها صداها در گوشم می ­پیچد. سُرخ­ها و سیاه­ها می ­آیند. سرخ­ها می ­روند، سرخ­ها خون می­ شوند بر دامنم. سیاه­ها می ­مانند، خیمه می­ زنند بر این تن تبدارم. هر ظهر جمعه می­ آیند تا ثابت کنند مرا صیغه­ نود و نه ساله کرده ­اند. تا یادم بیاورند که با چادر سپید آمده­ ام، با کفن خواهم رفت.

هجوم این سو و آن سویِ این حصارِ نرده ­ای یک لحظه نگذاشته آرام باشم. چرا هیچ­کس نمی­ فهمد عمری ازم گذشته؟ این همه آرزو، این همه فریاد، این همه آدم آمده­ اند و رفته­ اند، تنم را فتح کرده ­اند، بعد چه؟

سفیدها و سرخ­ها کنار هم بودند، کنار هم، دست در دست هم فریاد می ­زدند، سرود می ­خواندند زیر گوش من که آن روزها جوان­ بودم، حوصله­ داشتم و از تو چه پنهان، راستش من هم گاهی حرف­های زیبایشان را باور می ­کردم. آن روز گُرگرفته پائیز هم سرخ سرخ بودم انگار. یادم نیست دامنم سفید بود و خون که ریخت سرخ سرخ شد یا از همان اول سرخ پوشیده بودم. اما غوغا که برخاست و بوی دود که آمد، دانستم بیرون از این حصار، چشم دیدن ما را ندارند. از صورت سرخ­ها خون می­ چکید اما هنوز مانده بود تا از نفس بیفتند.

برای خودم نشسته ­بودم و بدون سروصدا آرام آرام پیر می ­شدم. بیست و پنج سالی گذشته بود؛ نه من دیگر آن‌قدر خواستنی بودم نه خیابان دیگر آن جور در آتش هوس می­ سوخت. داشتم برای خودم این گوشه پیر می ­شدم که باز آمدند. این بار سرخ­ها و سیاه­ها دستشان در دست هم بود، با هم می­ خواندند. من هرچه پیرتر شدم گوش­هایم تیزتر شد. گاهی می­ شنیدم که کلماتشان یکی نیست، اما آن قدر بلند فریاد می ­کشیدند که همه تفاوت­ها در این حجم عربده غرق می­ شد. من ته دلم می­ دانستم یک روز به همین زودی­ها دوباره دامنم خونی می­ شود. تا… صدای پر کردن خشاب آمد.

سرخ­ها روی دستم پرپر می ­زدند، سیاه­ها می ­کوبیدند، می­ دریدند و مرا ذره ذره فتح می ­کردند… صیغه نود و نه ساله. با چادر سفید آمده بودم، کفن نداشتم، چادر سیاه به تن کردم این همه سال.

کناره­ های دامنم که سبز شد بعدِ سال­ها، دیگر چروکیده بودم، اما چه خواستنی بود این رنگ! آتش تنم فرو نشسته ­بود. دیگر حسابی جا افتاده بودم وقتی که میزبان این سبزه ­ها شده ­بودم. کِی آمده بودند؟ نمی ­دانستم. فقط یادم هست دوباره باورم شده ­بود که شاید کسی مرا برای خودم بخواهد، یا دست‌ِکم با زخم­های این سال­هایم مهربان­تر باشد. چند روزی خوش بودیم تا باز آمدند. من راستش بس که خون دیده ­بودم دیگر چیزی حس نمی­ کردم. زخم روی زخم انباشته می ­شد و من می­ دیدم که رنگ آشنایم را پاک می ­کنند و من دیگر حال ضجّه زدن هم برایم باقی نمانده­ بود.

این روزها دیگر رنگ­ها را از هم تشخیص نمی­ دهم، اما گوش­هایم تیز تیز است. رنگ­ها درهم و برهم است اما من کلمات را جدا از هم می ­شنوم؛ آشنا نیست. دیگر به سرمای پیری عادت کرده­ ام. فقط با خودم می­ گویم کاش دوباره هوس بیدار نشود! این آزمون ورای طاقت من است. من که این همه سال این همه رنگ دیده ­ام، رخت عزا پوشیده ­ام، من که این همه سال پایِ رفتن نداشته­ ام، پاگیر بوده­ ام به میزبانیِ این همه رنگ در تقاطع شانزده آذر و انقلاب.

ارسال یک نظر

عضویت کاربر

بازنشانی کلمه عبور