به یاد میرزا تقی خان امیرکبیر
قبلۀ عالم چاکران جاننثار را احضار فرموده بودند تا به امر مبارک، روس منحوس را با گلولههای توپ که دربار همایونی احداث فرموده است هدف حملۀ برقآسا قرار دهند. جسارت تعدّی به اراضی مسلمین در حُکم محاربه با ولیالله الاعظم است. روس را باید گوشمالی داد تا سایر اعداء هم ادب شوند. توپ را به امر جهانمُطاعِ قبلۀ عالم بر دروازۀ صاحبقرانیه مستقر کردند، ایشیک آغاسی گلوله گذاشت، خود قبلۀ عالم آتش فرمودند. توپ ترکید. چند رأس از جاننثاران به رحمت حق پیوستند. خاطر همایونی کمی مکدّر شد. عرض کردیم: قربانت گردم، اینجا که این همه آدم کشته شد؛ قیاس بفرمایید که در پطرزبورغ چند نفر به خاک هلاک افتادهاند. خاطر مبارک کمی آرام یافت…
من گُنگ خوابدیده و عالم تمام کر
تا پیش از میرزا تقیخان نیز نهاد وزارت در ایران سرنوشتی غمبار داشت: در رفت و آمد ایلات و قبائلی که برای غارت میآمدند و بعد آرام آرام در این سرزمین جا خوش میکردند، چیزهایی باید حفظ میشد؛ مهمتر از همه آیین مُلکداری در سرزمینی که عادت داشت ضربههای بیرونی را تاب بیاورد و مهاجمان را رام کند تا بعد از چند نسل لباس یکجانشینی به تن کنند. این سرزمین انگار تصفیهخانۀ مهاجمان بود. سرزمینی که شکست میخورد، نمیشکست، تاب میآورد و ادامه میداد. بارِ این مسئولیت را وزیران ایرانی به دوش میکشیدند؛ گاهی در بغداد، گاهی در خراسان و گاهی هم در ری. کار دشواری بود ادامۀ حیات در مواجهه با دو نهاد قدرتمند: خلافت بغداد و سلطنت سلسلههای تُرک. وزیران ایرانی باید آنقدر تاب میآوردند تا غارتیان، هنجار دولتمردی بیاموزند. ازراهرسیدگان به تاخت میآمدند، بر تخت مینشستند و دار و ندار این سرزمین را در حُکم «غنیمت» میدیدند. عادت به کاشتن نداشتند، تنها دهان برای بلعیدن داشتند. زمانی زیاد میطلبید تا آرام آرام ببینند و بدانند که میباید کاشت، خون دل خورد، با آفتاب و باد و باران خو گرفت تا بتوان در جشن دِرُو پا کوبید. شمشیر به دست گرفتن و جنگیدن با کسانی که میآمدند و میبلعیدند، آیین این سرزمین نبود. نمیدانیم چرا؛ اما این قدر میدانیم که ماندن و رامکردن را خوب آموختیم. خون وزیران این دیار شاهد است که چه بهایی برای ماندن پرداختیم.
قائممقام و امیر که رسیدند، جهان دیگر شده بود. روزگار تازیانههایی دیگر به کف داشت. تا پیش از این، مهاجمان شمشیر داشتند، ما هم. شمشیر آنها میرقصید و شمشیر ما در نیام بود. ما شمشیر سخن میرقصاندیم، شعر میخواندیم و شاهنامه میگفتیم تا بمانیم؛ اما هرچه بود شمشیر بود و شمشیر. تا رسیدیم به دشت چالدران، و به عهد شاه اسماعیل. برای آنها که دقیق میدیدند حاجت به بیان نبود که تازیانۀ زمان عوض شده است. سلاح آتشبار آمده بود. میکوبید و میدرید و میسوزاند، و سوارانِ ما هرچه میتاختند به پای این اژدهای نورسیده نمیرسیدند. سیلی زمانه را خورده بودیم اما بیدار نمیشدیم.
ازراهرسیدگان به تاخت میآمدند، بر تخت مینشستند و دار و ندار این سرزمین را در حُکم «غنیمت» میدیدند. عادت به کاشتن نداشتند، تنها دهان برای بلعیدن داشتند.
عهد قائممقام و امیر که رسید، دیگر نمیشد جامۀ کهنه را رفو کرد و به روی خود نیاورد. ما همسایۀ امپراطوریها شده بودیم. در شمال، در غرب و در شرق. باز سلاح آتشبار بود، اما تنها این نبود. تدبیر میکردند، سکّه داشتند، از دریا میگذشتند، میکوبیدند و پیش میآمدند. ما کجا بودیم؟ نبودیم.
تا پیش از عصر جدید، دارایی از آن ما بود و دفاع از آن را در توان نداشتیم. ما «برخوردار» بودیم و به اجبار، میزبانِ میهمانان ناخوانده. در مواجهه با عصر جدید داستانی دیگر آغاز شد. ما دیگر برخوردار نبودیم. مندرس شده بودیم و سالهای سال انگار نه انگار. به ناگزیر با عصر جدید رُخ به رُخ شدیم وقتی توپهای روس غرّید، عثمانی مرزها را درنوردید، ملکۀ زر و زور از آن سوی اقیانوس غضب کرد و هرات از دست رفت. نهاد وزارت ایرانی این بار خود را با مسئولیتی مواجه میدید که طاقت کوه و دل دریا میخواست: ایرانی دیگر میبایست.
دیگر نمیشد به داشتهها افتخار کرد و با نوآمدگان زیست به امید آنکه رام شوند. نوآمدگان عصر جدید به زبانی دیگر سخن میگفتند: زبان «نو»! ما «کهنه» بودیم؛ ما را «کشف» میکردند. ما را در ترازوی نقد و سنجش میگذاشتند، سفرنامه مینوشتند، روحیات و خلقیات ما را ارزیابی میکردند. مسئله تنها سلاح آتشبار نبود، در نگاهشان آتشی بود که صغیر و کبیر از دستش امان نداشت. نگاه کردن، درست نگاه کردن را بلد بودند.
وزیر ایرانی باید قبلۀ عالم را قانع میکرد که دیگر «قبلۀ عالم» نیست! چیزی از این دشوارتر؟ اگر قبلۀ عالم گُم شود، جهان به کدام سمت سجده خواهد کرد؟ هیچکس دوست نداشت قبلۀ عالم گم شود، نه خودش، نه متصدیان رکوع و سجود، نه مردمانی که در عالَم بیقبله نمیتوانستند زیست، نه حتی نوآمدگانِ جهان جدید. وزیر ایرانی با کمک کدام تکیهگاه باید ایرانی دیگر میساخت؟
به «امید» خو کرده بود؛ امیدی که فریبنده بود و راحتش نمیگذاشت. دیده بود که سلاح آتشبار دارند، تدبیر میکنند، میخوانند و میآموزند، هرچه دارند در کتاب است. امیر این بخت را داشت که «قبلۀ عالم» را خود به تخت نشانده بود. به قدّ و بالای سرزمینش نگاه میکرد و به لباسی که روز به روز مندرستر میشد. گفت: «توکّلتُ علی الله. به قدر وُسع بکوشیم، بلکه رعیت روی راحتی ببیند.» اما میشد به قبلۀ عالم فهماند که دیگر قبلۀ عالم نیست؟
وزیر ایرانی باید قبلۀ عالم را قانع میکرد که دیگر «قبلۀ عالم» نیست! چیزی از این دشوارتر؟ اگر قبلۀ عالم گُم شود، جهان به کدام سمت سجده خواهد کرد؟
تراژدی نهاد وزارت در ایران، غمنامۀ کسانی است که تغییر و ثبات را در کنار هم میخواهند، رفتن از این آب و خاک نمیتوانند و از امید نیز رهایی ندارند.
***
ذلیل شوی روزگار، که نیشتر به دستم دادی! دستخط را من به چشم خودم ندیدم. پیک آورده بود که کاش پایش میشکست. غیر از من در این ظلمتآباد آدم نبود؟ چه کنم با این بخت سیاه؟ غیر از من آدم نبود؟ چشمهایش را که میبست هنوز سپیده نزده بود. دستم، دستهایم گرم شده بود. میشد نبوسید آن دستها را؟ میدانست مرگ حق است. نگاهم نکرد، انگار رؤیا میدید. فقط گفت: مرگ حق است، اما نه به دست توِ ناحق!
خیر نبینی روزگار که نیشتر به دست ما ظلمتزدهها دادی…
راضیه 20 دی 1400 7:35 ب.ظ
عالی.
دست مریزاد به این نویسنده ی صاحب قلم معاصر
محمودانوری 21 دی 1400 9:02 ب.ظ
فوق العاده بود.سپاس