از زندگی و شیاطین دیگر
میگوید دیگر همهچیز برایش تمام شده، همهچیز را از دست داده است. میگوید دیگر کار نمیکند، چون فایدهای ندارد و خسته شده است.
خواهرش را نزدیک یک سال پیش بر اثر کرونا از دست داده است، خواهری که مثل خودش مجرد بوده و برایش حکم همنشین و همدم را داشته است. خودش 64 سال دارد و خواهرش 51 ساله بوده که درگذشته است. پیرمرد، کوتاهقامت است و مثل خیلی از اهالی شمال سبیل دارد. سرایدار خانهای قدیمی در منظریۀ رشت است؛ محلهای قدیمی و به اصطلاح اعیانی. خانه پانصد متر قواره دارد، در دو طبقه بنا شده و متعلق به یک زوج پزشک بوده است. حدود ده سال پیش شوهر در ایران آلزایمر گرفته و درگذشته؛ پس از آن دختر و سایر بچههای مقیم آمریکا، مادر را به ینگهدنیا بردهاند تا از او بهتر مراقبت کنند. با این حال، و گویی به جبر روزگار، زن هم که نخستین زن داروساز شهرشان بوده، در کالیفرنیا آلزایمر میگیرد و چند سال قبل، چندسالی پس از مَرد، در آنجا درمیگذرد.
پیرمرد تمام خانه را از عکسهای خواهرش پر کرده؛ مکملی جالب برای عکسهای صاحبخانهها و نزدیکانشان که در دیوارهای نشیمن به دیوار آویخته شده است. خانه به راستی غریب و خوشساخت، و دو بر است؛ یک بر شرقی دارد و ورودی حیاط است. از آنجا اگر وارد شوی، هشتی است و دست چپت نشیمن است و بعد میرسی به مطبخ با حیاطخلوت، سرایداری و غیره. اما اگر در هشتی، دست راستت را بگیری، دری به پذیرایی درندشت دارد و باز آن هم، با نیمپلهای، به ناهارخوری با میز بزرگش میرسد. اگر گوشۀ همان هشتی را بپیچی سمت چپ، از پلکان بالا میروی و میرسی به اتاقخوابها که دستکم ششتاست و میانشان باز نشیمنی بهنسبت وسیع است. تمام خانه گچبُریهای قشنگ دارد با در و پنجرههای چوبی، ارسی و پشتپنجرهایهایی که نور را تنظیم و تلطیف میکنند. ورودیِ دیگرِ خانه جنوبی است و برای رفتوآمدهای روزانه از آن استفاده میشود و میشده است. ما از اینجا وارد شدیم و موقع ورود، مبهوت خودروی کلاسیک پارکشده در آن شدیم.
حدسم درست از آب درنیامد: ماشین شگفتانگیز، نه مال آقای دکتر یا خانمدکتر متوفی، بلکه برای پیرمرد سرایدار است. فولکسواگن «کلاسیک» مدل 1960! میپرسم هنوز رهوار است؟ میگوید تا همین اواخر سالم بوده، بعد خودش رفته تهران قطعاتی را برای تعمیرش خریده که خورده به داستان خواهرش و دلودماغش را از دست داده است. میگوید این را هم مثل چیزهای دیگر ول کرده، چون دیگر چیزی برایش مهم نیست و به زبان خودمانی واداده است. البته تعمیرکار فولکسواگن شهرشان هم پیرمردی بوده که این اواخر فوت کرده و باید برای تعمیرش کسی را از شهر دیگر بیاورد. غم تلخی در نهانخانۀ دلش نشسته است؛ گویی رسوب کرده باشد و به این راحتیها یا این زودیها غبار غم از خاطرش زدوده نشود. با همۀ اینها، برای پذیرایی از ما، من و همراهم که از اقوام خانواده است و از فرنگ آمده تهران و برای کاری به شهر پدری سر زده است، یک دیس بزرگ میوه خریده و گذاشته است سر میز، به همراه آجیل، شکلات و خوراکیهای دیگر.
وقت شام که میرسد، شگفتیام تکمیل میشود. سفرهای رنگین که نظیرش را در سالهای اخیر، حتی در خانههای شهرستان، کمتر دیده و بوییدهام. میدانم که آشپزی گیلان شگفتانگیز است و چون تقسیم کار جنسیتی در این ناحیۀ کشور از دیرباز موضوعیتی نداشته است، مردها هم اغلب آشپزی میکنند، اما وقتی میز غذا را میبینم، حقیقتاً هاجوواج میمانم. ماهی کولی و سفیدِ سرخکرده تا حد تردشدگی (تازه فصل کولی نیست)؛ انواع ترشی، از لبو و پیاز گرفته تا ترشی سیر کهنۀ یازدهساله؛ باقلاقاتق با تخممرغ همنزده (شاخص آشپزی گیلکی)؛ برنج گیلان درجهیک کته، با عطری که هوش را از سر میپراند و بیمار را از بستر برمیخیزاند؛ و البته اقسام مخلفات از قبیل دَلار و خیار و غیره.
پیرمرد تمام خانه را از عکسهای خواهرش پر کرده؛ مکملی جالب برای عکسهای صاحبخانهها و نزدیکانشان که در دیوارهای نشیمن به دیوار آویخته شده است. خانه به راستی غریب و خوشساخت، و دو بر است.
با خودم میگویم که این، درست است که نشان از مهماننوازی میزبان دارد، اما بیش از آن حکایت از نیروی غریب زندگی دارد. چرا؟ چون به جز خواهرش، در یک سال گذشته مادر نود و چهار ساله و یک برادرش را هم از دست داده است. نمیدانم و نمیپرسم که شغلش چه بوده، اما از قدیم آشنا و معتمد این خانوادۀ اصیل و غنی بوده است و هنوز هم که ورثه برای فروش خانه و تقسیم ارث به شهرشان نیامدهاند، در غیاب آنان از خانه و خاطراتش پاسداری میکند. درمییابم که برخلاف اظهارش که دیگر چیزی برایش معنا یا اهمیتی ندارد، هنوز سبزی تازه میخرد و پاک میکند، ترشی و مربا میاندازد و غذاهای لذیذ میپزد. صبح که میشود، باز سفرهای رنگارنگ از مرباهای گوناگون، عسل و کرۀ محلی و پنیر سیاهمِزگی برایمان میگستراند، با نان تازهای که صبح زود رفته خریده تا برای ما ناشتایی کاملی فراهم آورد.
بعد از صبحانه به همراه میزبان اندوهگین و پرشورمان به بازار رشت میرویم؛ موزهای شگفتانگیز از رنگ و عطر و طعم و فریاد. ساعتی در این بازار و راستههای متنوعش گشتوگذار میکنیم و بعد در راستۀ پیادهراهشدۀ شهرداری قدم میزنیم. پیرمرد گلایه دارد که رشت هم خراب شده، چون از همهجا بهخاطر خشکسالی به آنجا مهاجرت کردهاند و دیگر اصالت سابق را ندارد؛ ماهیتش عوض شده و آدمهایش دیگر همدیگر را نمیشناسند. خودش 57 سال در رشت زندگی کرده و از دوران قدیم خاطرهها دارد که شمهای برایمان بازگو میکند. یادم رفت که بگویم پیرمرد ورزشکار هم بوده و هست: همان روزِ رسیدن ما، ساعت 5 صبح به استخر رفته و شنا کرده بود؛ میگوید هفتهای سه روز میرود. پیرمرد اما پیشتر و تا قبل از شوک درگذشت ناگهانی خواهرش، هفتهای چند روز فوتبال هم بازی میکرده است!
باقی سفر، چه در راه برگشت و چه پس از رسیدن به پایتخت دودزده و بیروح، به آن خانه و مرد میزبان میاندیشم. فکر میکنم به اینکه زندگی چه نیرویی دارد، چطور اینقدر قدرتمند است، چرا از پس توفانهای سهمگین، موجهای سنگینش فرو نمینشیند یا لااقل خیلیوقتها چنین نمیشود. تازه پیرمرد همسر و فرزند و نوهای هم ندارد که به آنها و آیندهشان فکر کند و دلش مثلاً خوش باشد که فلانی در فلانکشور پیشرفته اینکاره است یا در تهران چنین کار و بار یا بروبیایی برای خود راه انداخته است. پیرمرد لاف نمیزند، حتی در شهر خودش. ادعایی ندارد، میگوید دیگر به زندگی امیدی ندارد؛ از همهچیز بریده و خسته شده است. اما در واقع چنین نیست. نیروی زندگی در او پیدا و شوق زندگی در چشمانش هویداست. با خودم میگویم به راستی برای خودش اعجوبهای است!